عطر ملکوت
شمیم پاک روح عرشیان است / که جان بخش وجود فرشیان است
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:, توسط دبیر شهریاری |

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

     اول؛ مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم، تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا می داند، که فردا حال ما چه خواهد بود؟

     دوم؛ مستی دیدم، که افتان و خیزان راه می رفت. به او گفتم؛ قدم ثابت بردار، تا نیفتی. گفت؛ تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

     سوم؛ کودکی دیدم، که چراغی در دست داشت. گفتم؛ این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو، که این روشنایی کجا رفت؟

     چهارم؛ زنی بسیار زیبارا ديدم، که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد.  گفتم اول رویت را بپوشان؛ بعد با من حرف بزن! گفت؛ من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بیخود شده ام، که از خود خبرم نیست؛ تو چگونه غرق محبت خالقی، که از نگاهی بیم داری؟

نوشته شده در تاريخ جمعه 11 آذر 1390برچسب:, توسط دبیر شهریاری |

     روزي دريك دهكده كوچك آقا معلم از شاگردان دبستان خواست؛ هر چيزي را كه دوست دارند، نقاشي كنند. ساعتي بعد يك نفر بوقلمون سرخ شده كشيد! … ديگري دوچرخه و سومي پول، چهارمي يك خانه بزرگ، پنجمي يك ماشين و…! آقا معلم نقاشي پسر كوچولويي را گرفت و نگاه و كرد و ديد، پسرك فقط يك دست كشيده! آقا معلم كه معني دست را نفهميده بود، از همكلاسي هاي پسرك خواست نظربدهند.

     يك نفر گفت: اين دست خداست. ديگري گفت: اين دست يك كشاورز است، كه گندم مي كارد. و … بالاخره آقا معلم از پسر كوچولو خواست، كه خودش نقاشي اش را توضيح دهد.

     پسرك گفت:آقا معلم اين دست شماست!

     آقا معلم اول منظور پسرك را نفهميد، اما كمي كه فكر كرد، يادش آمد؛ كه از وقتي پدر پسر كوچولو مرده، او مخصوصأ آنقدر درس مي خواند، كه آقا معلم به عنوان تشويق دست نوازش بر سرش بكشد!

     آقا معلم بغض كرد و دستي برسر پسرك كشيد!

نوشته شده در تاريخ جمعه 4 آذر 1390برچسب:, توسط دبیر شهریاری |

روزی مجنون از روي سجاده شخصی عبور می کرد.
     مرد نماز راشکست و گفت: « مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم، تو چگونه این رشته را بریدی؟ »
     مجنون لبخندی زد و گفت: « عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی...؟! »

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:, توسط دبیر شهریاری |

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی!
     پسرک، در حالی‌ که پاهای برهنه‌اش را روی برف ها جا به ‌جا می ‌کرد، تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده‌ رو کم‌ تر آزارش بدهد؛ صورتش را به ویترین سرد فروشگاه چسبانده بود و به داخل نگاه می ‌کرد.
     در نگاهش چیزی موج می‌ زد، انگار که با نگاه نداشته‌ هايش را از خدا طلب می ‌کرد، انگار با چشم‌ هايش آرزو می‌ کرد.
     خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد به داخل فروشگاه رفت. چند دقیقه بعد، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود، بیرون آمد.
- آهای! آقا پسر!
     پسرک برگشت و به سمت آن خانم رفت. وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد؛ چشمانش برق می ‌زد. پسرک  با چشم‌ های خوشحال و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
     زن لبخندی زد و گفت: نه پسرم؛ من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آهان؛ مطمئن بودم که با او نسبتی دارید!
 

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.